داستان کوتاه از  کانون نویسندگان        نگارنده :  شین براری   

توسط #شهروزبراری_صیقلانی   #شین_براری  #داستان_کوتاه   #داستان_نویسی_خلاق  #شهروز_براری_صیقلانی     بازنشر  

     دسامبر 6, 2020         سال   یک هزار و چهارصد و پنچاه 

نمی دانم چطور به اتاقم رسیدم.در حالی که به نفس زدن افتاده بودم،ریموت در اتاقم را زدم و در بسته شد.از انجیر خواستم که آرام و بی سر وصدا غذایم را برایم بیاورد و تهدیدش کردم که اگر حرفی بزند و یا طبق معمول سوال پیچم کند،باطری اش را درمی آورم.با شنیدن این تهدید،انجیر خودش را روی حالت بی صدا تنظیم کرد و صفحه ای دیجیتالی روی صورتش ایجاد کرد که با رنگ سبز برایم نوشته بود:

-بله سورنا،مثل یک ربات خوب،کارم را انجام می دهم.

خنده ام گرفت.اینجور موقع ها از رنگ سبز استفاده می کرد چون می دانست که رنگ مورد علاقه ام است. اما زود خنده ام را قورت دادم.نمی دانستم که داشتن چه حالت روحی مناسب وضع کنونی ام است.به محض اینکه شور و شعف در قلبم شروع به آب شدن می کرد،چهره ی مامانی جان که تنهایی عمیقی در آن رخنه کرده بود،جلوی چشمانم ظاهر می شد.همین که حالت درمانده و عبوس به خودم می گرفتم،سورنای درونم به غُر و لند در می امد و می گفت که حالا وقت ناز و عشوه و غِر و غمزه نیست.کوله پشتی ات را جمع کن و برو.

از رفتن انجیر مطمئن شدم و بلیط را از جیبم بیرون کشیدم.بلیطی از جنس آهن،که به شکل دایره درآمده بود و تصویر فضاپیما به طرز هنرمندانه ای روی آن لیتوگرافی شده بود.قسمت پاِیینیِ جسم دایره ای،کادری مستطیل شکل تعبیه شده بود که درونش تاریخ و ساعت دقیق پرواز را حکاکی کرده بودند،ساعت ده صبح روز سه شنبه،ماه پایانی سال دوهزار و دویست و بیست میلادی.به رایانه ام که روی مچ دستم وصل بود،تلنگری زدم تا صفحه اش روشن شود و از تاریخ مطمئن شوم.درست فکر می کردم.یکشنبه بود.

از محل کارم به سمت خانه قدم می زدم و به مامانی جان گفته بودم که غذایش را بخورد و منتظرم نماند.حالا می توانستم نرم تر و آهسته تر قدم بردارم و به روزهای پایانی دهه ی سوم زندگی ام فکر کنم.چند روز دیگر سی سالگی ام تمام می شد و باید خودم را به سامانه ی تردد دولت معرفی می کردم تا مجوز رفت و آمدم در شهر را از هفته ای چهار بار به هفته ای سه بار کاهش دهد.یک هفته برای پرکردن معرفی نامه ام فرصت داشتم و در غیر این صورت جریمه می شدم و مجوزی برایم صادر می کردند که به مدت یک سال اعتبار داشت و تعداد روزهای مجاز ترددم در شهر میشد یک روز!به انجیر سپرده بودم که حواسش به این موضوع باشد و خودش اظهار نامه ام را در اسرع وقت بفرستد برای کمیته ی دولت.


نزدیک خانه بودم که نیمکت خالی در محوطه ی پارک، توجه ام را به خودش جلب کرد.آخرین باری که روی نیمکت مشرف به باغچه ی گل ها و فضای سبز مزین شده نشسته باشم را یادم نمی آمد.مامانی جان همیشه تعریف می کرد که از مادرش شنیده که آن موقع ها نیمکت ها دونفره و چندنفره بوده و افراد کنار هم می نشستند و گپ می زدند.حالا اما نیمکت ها با فواصل خیلی دور از هم و به تعداد کم در بوستان ها قرار گرفته بودند و برای استفاده از یک نشیمن گاه دنج،باید از روزهای قبل آن را در ساعات مجاز تردد خود رزرو می کردی.نیمکت های دیگر اما پر بودند.یکی شان خیره شده بود به درختی که وسط بوستان بود و مثل مرکز یک دایره،نیمکت ها دورش جمع شده بودند.آن یکی انگار با رایانه اش حرف می زد.شاید نویسنده ای بود که جملات را سلیس ادا می کرد تا رایانه اش به درستی بشنود و تایپ کند.یکی دیگر سرش رو به آسمان بود و از همان فاصله،دیدم که آه بلندی کشید.انگار که می خواست تنها با یک نفس،تمام آسمان شهر را در سینه ی خود حبس کند.بقیه را اما نمی دیدم.می دانستم آدم هایی هستند که روی نیمکت های دیگر نشسته اند و برای خود داستان و شاید هم اراجیف می بافند اما از آن جایی که من بودم،به آنجایی که آن ها بودند،دید نداشت.همان جا ایستاده بودم و به دنبال دلیلی می گشتم که به سمت نیمکت خالی هدایتم کند.فکر می کردم که اگر بنشینم و مبهوتِ درخت وسط بوستان شوم و یا اینکه بنشینم و قصد جان آسمان را کنم،همان بهتر که ننشینم و نیمکت را با تنهایی اش تنها بگذارم.آن شب سیگار دلیلم شد.می توانستم سیگاری بکشم و برای انجیر هم تعریف کنم که سیگار کشیدم تا کمی از نگاه های بی روح و سرزنش بارش کم کند.انجیر هر ماه سیگار الکتریکی ام را شارژ می کرد و من هیچ وقت از فرصت هایم استفاده نمی کردم و دولت برایم تحسین نامه ای می فرستاد و در ادامه خواهش می کرد که لطفا سامانه ی صدور مجوز نیکوتین الکتریکی اش را بیخود اِشغال نکنم.ماه اولی که سیگار نکشیدم،انجیر پیغام دولت را خواند و بی آنکه م کند،سیگارم را شارژ نکرد.من هم به مدت دو روز باطری حرکتی اش را خاموش کردم تا تنبیه شود و گوشه ی اتاق آب خنک بخورد.حالا انجیر هر ماه سیگارم را شارژ می کرد و به خواهش های دولت هم توجهی نمی کردیم.فکر می کردم که شاید روزی سیگار تنها راهم باشد و حالا دقیقا سیگار تنها دلیلم بود.

نزدیک تر رفتم.پروژکتور نیمکت را روشن کردم و انگشت اشاره ام را در مکانی که مخصوصش بود،قرار دادم.تصویر چهره ام به همراه نام و کد شهروندی ام روی صفحه ظاهر شد و تاییدش کردم و شمارش زمان آغاز شد.همین که نشستم ؛مردی که میخواست آسمان را ببلعد را دیدم که بلند شده و در حال رفتن است.حتما سی دقیقه ی مجاز استفاده از نیمکتش تمام شده بود.وگرنه از چشمانش میشد خواند که تمایل دارد هنوز همان جا بنشیند و سقف شهر را سوراخ کند.چهره اش حتی پشت آن ماسک بزرگ مشکی رنگ هم به اندازه ی کافی عبوس به نظر می رسید.شاید او هم جزو آدم هایی بود که دوست داشت از اینجا برود اما پولش را نداشت.شاید هم به قدر کافی پول داشت اما دلیلی برای رفتن نداشت.اما رفتن که دلیل نمی خواهد.چیزی که دلیل می خواهد ماندن است.آدم ها خیلی راحت می روند اما آن هایی که کنارت می مانند حتما دلیل ارزشمندی دارند و اگر آن دلیل خودت باشی،آن موقع است که دیگر برای مردن آماده شده ای و آن چه را که میخواهی از زندگی ات گرفته ای،چه حالا و چه صدسال دیگر.ما آدم ها مدام و همیشه در حال ساختن دلیل هستیم؛ بی آنکه بدانیم اصلا دلیل خودمان چیست!

بسته ی سیگار را از کیفم بیرون می کشیدم که موج آشفته ی افکارم،دستم را لغزاند و سیگار پرت شد به زیر نیمکت.خم شدم.دستم را به سمتش راهنمایی کردم اما موفق به صیدش نشدم.خم تر شدم و همزمان با شکار سوژه ام،تلالو جسمی در سبزه ها،شانه ی افکار و توجه ام را گرفت و پرتاب کرد همین جا؛دومتر مانده به نیمکت شماره ی هفت.بلند شدم و به سمت خانه خیز برداشتم.


با صدای مامانی جان از خواب بیدار شدم.سینی غذا از دیشب توی اتاقم مانده بود و مامانی جان داشت جمعش می کرد.گفتم که خودش را خسته نکند و بسپاردَش به انجیر؛اما بی توجه بَرش داشت و رفت.یادم آمد که دیشب،قبل از برگشتن انجیر خوابیدم.کاش خوابم نمی بُرد و تکلیفم را با این بلیط بیخود روشن می کردم.اصلا چرا من باید پیدایش می کردم.چرا این بلیط های گران قیمت اینقدر بی نام و نشان بودند.به این فکر می کردم که اگر می توانستم بفهمم که صاحبش کیست،میبردم و پسش می دادم؟چرا باید پسش می دادم؟این بلیط باید به دست من می رسید و حالا هم رسیده بود.وقتش رسیده بود که حسابی با مامانی جان وقت بگذرانم و فردا هم به پرواز برسم.اصلا اگر به مامانی جان می گفتم که می خواهم بروم چه می کشید؟نه من نباید می رفتم.من همان دلیلی بودم که مامانی جان برایش نفس می کشید.نمی توانستم بگذارمش و بروم.خب پس خودم چه؟من باید می رفتم.مامانی جان غصه می خورد و شاید هم به زودی میمُرد.با دو دستم کوبیدم بر سرم.داشتم به مُردنِ مامانی جان فکر می کردم.خب حالا اگر من بمانم مامانی جان هیچ وقت نمی میرد؟افکار سیاه و سفیدی به سرعت از دریچه های مغزم می گذشتند و آزارم می دادند.یک لحظه هم به این فکر افتادم که به اداره ی حقوق شهروندان زنگ بزنم و بگویم چیزی دارم که بهایش را نپرداخته ام.اما این فکر هم نماند،به سرعت عبور کرد.


دولت ها ازشش ماه پیش طرح ثبت نام سفر بی بازگشت به مریخ را شروع کرده بودند.ادعا می کردند که مقدمات زندگی بی دغدغه و بدون محدودیت و پاک در آنجا فراهم است،ظرفیتی نامحدود دارد و شرط لازم برای  این انتقال فضایی،خرید بلیط و پرداخت بهای تعیین شده است. اما به محض اعلامِ میزان بهای بلیط،این رویا از سر خیلی از آدم ها افتاد.تعدادی هم به مرحله ی حساب کتاب رسیدند و دیدند که اگر زندگی شان را بفروشند هم نمی توانند ببینند مریخ چه رنگی است و تعدادی هم به فکر هک کردن سامانه ی فروش بلیط افتادند و با اقدامات خطیری که انجام شد،در نهایت دولت ها تصمیم گرفتند که بلیط هایی را بسازند و آن ها را محرمانه به دست مسافرانی برسانند که هزینه ی سفر را واریز می کنند و توسط دولت شناسایی می شوند.حالا یکی شان پیش من بود؛توی جیب لباسم.


هنوز چهار سالگی ام تمام نشده بود که مادرم پس از اخطارهای فراوان دولت، به جرم استفاده ی بی رویه از وسیله ی نقلیه ی شخصی،بازداشت شد.در دادگاه حقوق شهروندان او را به تحمل یک ماه زندگی انفرادی محکوم کردند و همان موقع ها بود که یکی از این ویروس های ناشناخته،کارش را تمام کرد و من بیش از پیش یتیم شدم.این ها را هم مامانی جان برایم تعریف کرد.کل روز را در اتاقم ماندم و فکر کردم.دوراهی میان رفتن و یا ماندن،داشت دیوانه ام می کرد.فکر رها ی جان در این جایی که هیچ کس دیگری نداشتیم،بغض آشنایی را به گلویم دعوت می کرد.لحظه ای به کمد وسیله هایم نگاه می کردم و با خودم به نتیجه نمی رسیدم که کدام را ببرم و کدام را نه.لحظه ی دیگر بلیط را در دستانم فشار می دادم و می خواستم سر به نیستش کنم.لحظه ای به زندگی جدید و نیمکت های چندنفره ی مریخ فکر می کردم.لحظه ی دیگر چهره ی مامانی جان میامد جلوی رویم و نگاهم می کرد و چیزی اجازه نمی داد نگاهش کنم که نامش شرمندگی بود.آدم ها بیشتر اوقات در طول زندگی شان شرمنده ی چیزهایی می شوند که از ته دل میخواهندَش.باید جواب دوراهی ام را در ته دلم جست و جو می کردم.سوالات و دیوانگی ها و قدم زدن هایم در اتاق،روز را شب کرد.می دانستم که شاید تصمیمی که گرفتم روزی پشیمانم کند،اما من این پشیمانی را بهتر از روزهای مملو از خوشحالی و تجربه های جدیدی می دانستم که همراه با شرمندگی و حس بد رها کردن کسی که تنها دلیلش هستی، باشد.پنجره را باز کردم.لحظه ای روبرویش درنگ کردم و در نهایت با تمام قدرتی که داشتم، بلیط را پرت کردم به جایی که نمی دانم کجا بود.شاید هم جایی وسط زمین متروکه ی جلوی پنجره ام فرود آمد.

ساعت نه روز بعد،در حالی که با مامانی جان صبحانه می خوردیم،انجیر آنتنش را علَم کرد و خبر روز را پخش کرد.مجریِ خانم،خبر را با وسواسِ همیشگی اش می خواند:

" سفر به مریخ،تنها راه پیشنهادی دولت ها برای شناسایی سرمایه داران کلانی بوده که  پرداخت مالیات در این سال ها را دور زده بودند و حالا طبق بیانیه ی سازمان جهانی محیط زیست،این مبالغ صرف پاکسازی هرچه بیشتر کره ی زمین و مخارج پژوهش های جهانی پیشرفت و تحولات و همچنین تبدیل زمین به جایی بهتر برای زندگی،می شود."

مامانی جان خندید و گفت:بهتر میشد اگر می گفت شناسایی سرمایه داران احمق!

اگر از کلمه ی احمق استفاده نمی کرد،شاید برایش تعریف می کردم که چه روز وحشتناکی را گذراندم.از احمق استفاده کرده بود و ترجیح دادم هیچ وقت نفهمد که چقدر دوستش دارم.


 



پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن

7906   see now all the Time 

6092   all the time   Liked   ♥️

 602    Comment   all the time

حسام زاهدی, گلاره جباری و 604 نفر دیگر  در ماه اخیر نظر ثبت نمودند  Week


نظرات اعضای همبودگاه کانون نویسندگان VIP   writer 


 دسامبر     2021       13:48"            

@Hiva_Rasuli      

     At sangapur   سنگاپور کانتری   هیوا 

  نوشت ؛                                             

   م بود   عزیزکم  پاینده و برقرار باشی ❤  


2020  دسامبر ۲۳    ۲۰:۴۲      

  Dalamayi45_nina@gmail

تینا مرادبیگ    At  NetherLand   

 نوشت ؛                        

     سلام   شهروز عزیز  همیشه نویسا باش  و  مانا              


  و  600 نظر دیگر 

 آثار برتر دیگر : 

دفتر سیاه

توسط مژگان میرمحمدصادقی

57 بازدید

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود!

توسط Dejavu

 280  بازدید 

 آثار دیگر برتر در جدول کانون عبارتند از :    

توسط مهنا خانی

71 بازدید

فرمانده ی شروع جنگ

توسط بیتا

99 بازدید

 کانون نویسندگان برتر  © · Persian

حریم خصوصیTerms of Useتماس با ماRSS


     
تصویر زمینه

داستان کوتاه ادبی

داستان کوتاه دانلود رایگان

  ,ی ,ها ,ام ,هم ,جان ,    ,مامانی جان ,می کردم ,می کرد ,هم به ,شناسایی سرمایه داران

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلودها کامپیوتر ایران robina-kala-zahedan مسیح payanname69 hschoolargorgin مسیر خوشبختی دانلود تکست آهنگ رپ و پاپ دنیا رویایی که خود ان را میسازیم خانه ي سبز