اسمش بهار، رسمش خزان بود
در بازی آسمان، یارِ من و هم که شریک دیگران بود
و اما تقدیر
در قامت نه ای شیک و لوند ، پشت قاب گرد سیاهه عینک
مینگریست
و در دو دست، ظریف و شکسته اش ميگرفت ، رخت سیاهی بر تن
اما در دلش شوق رهایی از غم
و بر جنازه ی بهار در رشت میرقصید
تا زنجیره ای از
ستارگان خاموش
به گرد گردنه ی استخوانی ات بپوسند
و مدام
بر پوستی که انداخته ای تف کن
که هوای تازه تو را مسموم می کند
جنی باش
با دو چشم تر اخم کرده
در سردابه ای باستانی
در پستوی محله ی ساغر
در کالبد کاشی ها نفوذ کن
تا پژواک مویه وار تو
مو از تن کفتار بریزاند
هوای تازه تو را مسموم می کند
در سکوت شهر رشت ناودان ها سولفه میکنند
در شهر خیس و بی چتر
هیولا شو هیولا
با صورتی مسطح
و دندانه هایی دلتا شکل
که وقتی بخندد
اشک بر قرنیه هامان
بخشکد
آن گاه از پس هر دری چهره ی چهار ضلعی را خواهی دید
که پیشانی اش را با خط میخی نوشته اند
هوای تازه تو را مسموم می کند
دست در حدقه های مومیایی چشمانت کن
و به جای آن
دو خفاش خوابیده
چشم گرگ بگذار و ببین
که جهان همه تیفوسی اند
و پشت شیشه عینک های ماهواری شان
مردمک ها
دو هسته ی آتشینند
و تو ای بهار، قندیل های دی ماه
برای شکافتن قلب بیرحمت، تیزند
که بر ظلمت سگ سایه های هار
تمرکز کرده اند
و برای قطعه قطعه کردن تو
ساطور تیز می کنند
هوای تازه تو را مسموم می کند.
قسمتی از مجموعه بداعه ی 380 صفحه ای با نام "بداعه های شین بهار" از شهروز براری صیقلانی که توسط نشر سنا معرفی شد.



درباره این سایت